من....تو...ما

آخرین باری که تو وبلاگ مطلب نوشتم ماله ۳۰ فروردین بود. زمان زیادی از اون موقع نمیگزره.ولی برای من خیلی بود.اونقدر زیاد که تو این مدت بزرگ شدم.اونقدر بزرگ که تونستم به کسی بگم دوست دارم برای همیشه.نه واسه یه مدت.واسه یه دوره.دیگه صحبت از کاف و نادا و بقیه نیست.صحبت از آرمینه.خود خودم.اونی هم که دوستش دارم اسطوره ذهنی نیست.یه چیز واقعیه.شبها با هم می خوابیم .روزها با هم بیدار میشیم.میبینمش.بهش دست میزنم و همیشه می تونم ببوسمش و بعد تو چشاش بهش بگم که دوستش دارم . برای همیشه...... 

تو این مدت اتفاقات زیادی افتاد .تا خیلی جاها رفتم.ولی باورم شد هیچ جا خبری نیست.الان بیش از پیش به لحظه اعتقاد دارم.ولی به لحظه با عشق .... 

۲۳ مهر به هم قول دادیم که دمار از روزگار اونهمه تنهایی در بیاریم.اونهمه لحظه هایی که هم من تنها بودم و هم اون..... 

اورینب وار اومد و یگانه شد.هیچ حرف و حدیثی هم نداریم.همدیگرو دوست داریم و به همین دلیل هم با هم ازدواج کردیم.از این محکمتر دلیل می خواین؟؟؟؟