-
این متن کاملا واقعیست.............
شنبه 19 اردیبهشتماه سال 1394 02:16
1- یه چند وقتیه شدیدا گیجم....گیجم چون نمی تونم بفهمم...درد دارم و نمی دونم چرا نمی فهمم مشکل از کجاست ... قبلا ها که اینجوری می شدم همه چی رو مینداختم گردن خودم و همه چی تموم می شد.... حداقل از این گیجی در می اومدم ولی الان حتی ذهن و فکرم هم با من یاری نمی کنه و دیگه نمی خواد مسئولیت بقیه رو گردن بگیره انگار...
-
Change!!!!
جمعه 7 اسفندماه سال 1388 15:21
فکر کنم الان بتونم درد نویسنده های ایرانی رو بفهمم.خود سانسوری خیلی سخته.این که همش بنویسی و پاک کنی سخته.اخه هر کلمه واسه نویسندش حکم بچه شو داره.این که هی دنیا بیاری و بعد بکشی اصلا قشنگ نیست............ ............................................................................ حسین پناهی تو کاست سلام - خداحافظ یه...
-
واسه فردا.
جمعه 13 آذرماه سال 1388 15:25
هنوز هم تو وبلاگ مجبورم از گلایه بگم.گلایه از دست همه.نه اینکه روز خوش و ادم خوب دور و برم نباشه ها . نه! ولی خب دیگه ذات ما اینجوریه.نیمه خالی لیوان ........ ولی الان می خوام خوب و بد و فقط بگم.موردی.واسه فردای خودم. تا بخونم.وگرنه خیلی وقته از همه بریدم و دار و ندارمون شد یکی....;) بدی الان اینه که سربازم.صبح ساعت...
-
۸۸/۷/۱۶
پنجشنبه 16 مهرماه سال 1388 15:32
چند ماهی بود که نبودم.این که نمیشد باشم یا نخواستم که باشم زیاد توفیری نمی کنه.خیلی وقته که دوباره کارم با اینترنت گره خورده.بعد از شاطری و مسافرکشی الان زدیم تو کار بورس...قدرت خداس دیگه..... می خووام روزمرگی بنویسم.مثل گذشته.خلاصه سربازم و اتفاقات زیاده.زندگی زناشویی هم که جدا..... ولی چیزی که باعث شد الان بیام...
-
در راستای توضیح مشکلات مادی و معنوی بازدارنده پست نویسی
جمعه 6 دیماه سال 1387 11:36
این و می نویسم واسه آینده...همین جوری ..شاید بعدا به درد خورد...... ۱-وام و هنوز نگرفتیم. چیزی که فکر می کردیم ۲ هفته ای درست بشه . نزدیک به ۲ ماه گذشته.... ضامن سراغ ندارین؟؟؟؟ یه کم سخته که بابات رییس بانک رفاه باشه ولی تو بری بانک ملت وام بگیری. از خوبی های پدرانه است!!!!! ۲- یه ماشین ۲ تومنی هم که داشتیم و فروختیم...
-
من بودم که حالا ما شدیم
یکشنبه 26 آبانماه سال 1387 12:31
من کلمه منو خوب یادگرفتم وفهمیدم چون همیشه من بودم ومن... تنهامیرفتم مدرسه تنها بازی میکردم (البته اگر می خواستم بازی کنم چون اساسا این کارو بلد نیستم ) تو خونه تنها بودم خرید نمی رفتم چون تنها بودم وخلاصه نمی دونستم تو دنیایی که منم جزیی ازشم میشه تنها نبود . مادرم خیلی برام زحمت کشید اما... پدرم مهربون بود اما... یه...
-
۸/۲۶
یکشنبه 26 آبانماه سال 1387 09:14
روزهامون همچین عالی نیستن . ولی خب نسبت به قبل بهتره.چیزی به نام پول که نداریم .اینجوری بهتره آخه غصه کم و زیادشو هم نداریم...... از کار هم خبری نیست..وام ازدواج هم که گویا شوخی بیش نبوده..... فعلا خودمونیم و خودمون.... از همه جهات هم تحت فشاریم....فعلا توفکر ادامه تحصیلم.البته اگه بشه......
-
یادمون باشه.....
پنجشنبه 16 آبانماه سال 1387 17:01
اینجا رو درست کردیم تا بنویسیم.بنویسیم که یادمون نره.یادمون نره...... یادمون نره چی جوری بودیم.کی با ما بود و کی ما رو تنها گذاشت.یادمون باشه که پدر و مادر مون(چه لغت مسخره ای!!!) باز هم مارو تنها گذاشتن.یادمون باشه که فقط خودمون بودیم که به اینجا رسیدیم.یادمون باشه که همون اول همه اب پاکی رو ریختن رو دستمون که از ما...
-
من....تو...ما
دوشنبه 6 آبانماه سال 1387 16:25
آخرین باری که تو وبلاگ مطلب نوشتم ماله ۳۰ فروردین بود. زمان زیادی از اون موقع نمیگزره.ولی برای من خیلی بود.اونقدر زیاد که تو این مدت بزرگ شدم.اونقدر بزرگ که تونستم به کسی بگم دوست دارم برای همیشه.نه واسه یه مدت.واسه یه دوره.دیگه صحبت از کاف و نادا و بقیه نیست.صحبت از آرمینه.خود خودم.اونی هم که دوستش دارم اسطوره ذهنی...